انگار به عکس مادرش زل زده بود
می بست نگاه مادرش کیفش را
کیفی که پس از فرار از پل زده بود
در شهر ابوالهولان دودی می گشت
شهری که به دروازه ی خود گل زده بود
مانند ستاره های بی خانه ی شهر
چشمک به زمین آسمان جل زده بود
در خرج دوای امشبش هم می ماند
از شیشه فروش و جنس بنجل زده بود
بر خرمگس معرکه لعنت می گفت
وقتی مگس میوه به الکل زده بود
در گوشه ای از پیاده رو مکثی کرد
قلبی که همیشه با تحمل زده بود
ای کاش به رقص میله ها عادت داشت
پایان نگاهی که ابوالهول زده بود
غلامرضای خواجهعلی